ز شوق ملک چین آهی بر آورد


به نرگس زار آب از دل در آورد

شد از آه ملک خورشید در تاب


ملک را گفت: کای شمع جهانتاب

چرا هر لحظه دود از دل برآری؟


چرا خونین اشک از دیده باری؟

همانا از هوا می ریزی این دمع


سرت با شاهدی گرمست چون شمع

زعشقت بر جگر پندار داغیست


به ملک چین تورا چشم و چراغیست

ولی جایی که چشم خور فروزد


کسی چون از برای شمع سوزد؟»

ملک گفت: «ای چراغ بزم انجم


سر زلفت سواد چشم مردم

سرشک ما که هست ما در آورد


غم مادر به چشم ما درآورد

تو قدر صحبت مادر چه دانی


که از مادر دمی خالی نمانی؟

وجودم را تب غربت بفرسود


تنم در بوته هجران بپالود

بر احوال من آنکس اشک پاشد


که روزی رنج غربت دیده باشد

از آن پژمرده شد گلبرگ سوری


که در طفلی ز مسکن جست دوری

از آن رو سرو باشد تازه و تر


که پا از مرز خود ننهد فراتر

به خاور بین عروس خاوری را


به رخ مانند گلبرگ تری را

وز آنجا سوی مغرب چون سفر کرد


به غربت بین که چون شد چهره اش زرد

به اقبالت به هر کامی رسیدم


می عشرت ز هر جامی چشیدم

کنون باید به نوعی ساخت تدبیر


که بینم باز روی مادر پیر

عنان بر جانب چین آری از روم


همایون سایه اندازی بر آن بوم

بهارش را دمی آرایش گل


کنی اطراف چین پر مشک سنبل»

صنم را رخ ز تاب دل برافروخت


دلش بر آتش سودای جم سوخت

به جم گفت: «این حدیث امشب به افسر


بگوید تا کند معلوم قیصر

ببینم تا چه فرمان می دهد شاه


ترا از رای شه گردانم آگاه

به نزد مادر آمد صبح خورشید


حکایت باز گفت از قول جمشید

که: «جم را شوق مادر گشته تازه


ازین درگاه می خواهد اجازه

تو می دانی که جم را جای چین است


ز چینش تا بدخشان در نگین است

بدین کشور نخواهد دل نهادن


سریر ملک چین بر باد دادن

گه از مادر سخن گوید گه از باب


بباید یک نظر کردن درین باب

بباید دل زغم پرداخت مارا


بسیج راه باید ساخت مارا»

چو بشنید افسر افسر بر زمبن زد


گره بر ابرو و چین بر جبین زد

بر آشفت از حدیث رفتن جم


به دختر گفت: « ازین معنی مزن دم

ترا بس نیست کاشفتی جهانی


گزیدی از جهان بازارگانی؟

بدو دادی سپاه و گنج این بوم


کنون خواهد به چینت بردن از روم

چو خورشید آن عتاب مادری دید


بگردانید وضع و خوش بخندید

به مادر گفت: «ای پر مهر مادر


همانا کردی این گفتار باور

ز چین جمشید بیزارست حالی


ز مادر من نخواهم گشت خالی

ملک را این حکایت نیست در دل


نهد یک موی من با چین مقابل

مزاحی کردم و نقشی نمودم


ترا در مهر خود می آزمودم

من از پیش تو دوری چون گزینم


روم با چینیان در چین نشینم؟

بدین باد و فسون چندانش دم داد


که افسر گشت ازین اندیشه آزاد

ز پیش مادر آمد نزد جمشید


که: «می باید برید از رفتن امید

همی باید نهادن دل بدین بوم


و یا خود بی اجازت رفتن از روم»

ملک گفتا: «مرا با چین چه کارست؟


نگارستان چین کوی نگارست

مرا مشک ختن خاک در تست


سواد چین دو زلف عنبر تست

به هر جایی که فرمایی روانم


به هر نوعی که می رانی برانم

اگر گویی که شو خاک ره روم


غبارم بر ندارد باد ازین بوم

وگر گویی که در چین ساز مسکن


شوم آزرم مردم را کشامن

حکایت را بدان آمد فروداشت


که: «ما را فرصتی باید نگه داشت

شبی بر باد پایان زین نهادن


ازینجا سر به ملک چین نهادن

ملک بر عادت آمد نزد قیصر


به قیصر گفت کای دارای کشور

زمان عشرت و فصل بهار است


هوا پر مرغ و صحرا پر شکار است

هوای دشت جان می بخشد امروز


ز لاله خون روان می بخشد امروز

همه کهسار پر آوای رود است


همه صحرا پر از بانگ سرود است

به صحرا تازی اسبان را بتازیم


به بازان در هوا نقشی ببازیم

دلش خرم شود شه زاده خورشید


که بادا بر سرش ظل تو جاوید

هوس دارد که بر عزم شکاری


رود بیرون به طرف مرغزاری

به پاسخ گفت کین عزمی صواب است


شما را عشرت و روز شباب است

زمان نوبهار و نوجوانی است


اوان عیش و عهد کامرانی است

بباید چند روزی گشت کردن


ز جام لاله گونی باده خوردن

چو از قیصر اجازت یافت جمشید


به ساز راه شد مشغول خورشید

ز گنج و گوهر و خلخال و یاره


ز تاج و تخت و طوق و گوشواره

ز دیبا و غلام و چارپا نیز


ز لالا و پرستاران و هر چیز

که بتوانست با خود کرد همراه


به عزم صید بیرون رفت با شاه

در آن تخجیر گه بودند ده روز


به روز اختیار و بخت پیروز

از آنجا رخ به سوی چین نهادند


پس از سالی به حد چین فتادند

همه ره در نشاط و کام بودند


ندیم چنگ و یار جام بودند

سحرگاهی بشیر آمد به فغفور


که آمد رایت جمشید منصور

به پیروزی رسید از روم جمشید


چو عیسی همعنانش مهد خورشید

ملک فغفور چون این مژده بشنید


گل پژمرده عمرش بخندید

ملک فغفور بود از غم به حالی


که کس بازش ندانست از خیالی

ز تنهایی تن مسکین همایون


چو ناری باره او غرقه در خون

نسیم یوسفش پیوند جان شد


همایون چون زلیخا نوجوان شد

ز شادی شد ملک را پشت خم راست


ندای مرحبا از شهر برخاست

درخت بخت گشت از سر برومند


که آمد تاج را بر سر خداوند

همای چتر شاهی کرد پر باز


که آمد شاهباز سلطنت باز

ملک فرمود آذین ها ببستند


ز هر سو با می و رامش نشستند

چو پیدا گشت چتر شاه جمشید


زده سر از جناح چتر خورشید

چه خوش باشد وزین خوشتر چه باشد


وزین زیبا و دلکش تر چه باشد

که یاری دل ز یاری بر گرفته


که ناگه بیندش در بر گرفته

فرود آمد ز مرکب شاه کشور


گرفت آرام دل را تنگ در بر

همایون را چو باز آمد به تن هوش


گرفت آن سر و سیمین را در آغوش

چو جان نازنینش داشت در بر


هزاران بوسه زد بر چشم و بر سر

ملک در دست و پای مادر افتاد


سرشک آتشین از دیده بگشاد

چو از مادر جدا شد شاه جمشید


همایون رفت سوی مهد خورشید

همایون دید عمری در عماری


چو در زرین صدف در دراری

چو پیدا شد رخ خورشید انور


بر آمد نعره الله اکبر

همایون در رخش حیران فرو ماند


سپاس صنع یزدان بر زبان راند

به دامنها گهر با زر برآمیخت


به دامن بر سرش گهر فرو ریخت

همه با گوهر و سیم نثاری


چو ابر بهمن و باد بهاری

ز صحن دشت تا درگاه شاپور


مرصع بود خاک از در منثور

ز دیبا فرشها ترتیب کردند


رخ دیبا به زر تذهیب کردند

به هر جایی گل اندامی ستاده


چو گل زرین طبق بر کف نهاده

به هر جانب چو لاله دلفروزی


همی افروخت مشکین عود سوزی

ملک جمشید با این زیب آیین


به فال سعد منزل ساخت در چین

خضر سفید شیبت چو دم زد از سیاهی


عین الحیات عالم سر زد ز حوض ماهی

برخاست رای هندو از ملک شام بنشست


سلطان نیمروزی در چین پادشاهی

ملک فغفورش اندر بارگه برد


بدو تاج و سریر و ملک بسپرد

به شاهی بر سر تختش نشاندند


ملک جمشید را فغفور خواندند

بزرگان گوهر افشاندند بر جم


به شاهی آفرین خواندند بر جم

چو کار ملک بر جمشید شد راست


به داد و عدل گیتی را بیاراست

چنان عمری به عدل و داد می داشت


به آخر درگذشت او نیز بگذاشت

چنین بود ای برادر حال جمشید


جهان بر کس نخواهد ماند جاوید

چو خورشید ار شوی بر چرخ گردان


به زیر خاک باید گشت پنهان

چو جمشید ار بود بر باد تختت


جهان آخر دهد بر باد رختت